پنج حکایت خندهدار از ملانصرالدین | از حکایت ملا و دخترش تا الاغ دمبریده
حکایت های ملانصرالدین یکی از شخصیتهای معروف و پرطرفدار در ادبیات فارسی است. و بنام «ملانصرالدین» شهرت یافته و به دلیل داشتن توانایی خاص در حکایتسرایی و قصهگویی، به عنوان یکی از بزرگترین قصهگوهای ایرانی شناخته میشود. طنز و ظرافت در سبک حکایت های ملانصرالدین، او را به یکی از شخصیتهای محبوب در ادبیات فارسی تبدیل کرده است. در ادامه چند تا از حکایت های ملانصرالدین را برایتان جمع آوری کرده ایم با ما همراه باشید.
داستان قیمت حاکم از ملا نصرالدین
روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بودو الا خودت ارزش نداری!
داستان پرواز در اسمانها از ملا نصرالدین
مردی که خیال میکرد دانشمند است ودر نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمیکشی خودرا مسخره مردم نموده ای و همه ی تو را دست میاندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر میکنم.
ملا گفت : ایا دراین سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!
داستان الاغ دم بریده از ملا نصرالدین
یک روز ملا الاغش رابه بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ رابا ان دم کثیف نخواهند خرید بهمین جهت دم را برید.
در میان اخبار
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟
حکایت ملا و دخترش
ملا کوزه ای برداشته و آن را به دست دخترش داد و به دنبال ان سیلی سختی هم بر گونه وی نواخت و گفت: -حالا به سر چشمه میروی و کوزه را پر از آب کرده و میاوری. مبادا آن را بشکنی.
زنش وقتی ان صحنه را دید و چشمان اشک آلود دختر را مشاهده کرد به تندی از ملا پرسید: چرا وی را زدی؟ ملا گفت: زن تو عقلت گرد است و چیزی نمیدانی، من این سیلی رابه او زدم تا یادش باشد و کوزه را نشکند. چون اگر کوزه رابه زمین میزد و میشکست آنوقت لت و کوب وی فایده ای نداشت
داستان خانه عزاداران
روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بودو گفت : نداریم!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست:
دخترک پاسخ داد : سوگواری رفته است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه ی قوم و خویشان به تعزیت به این جا بیایند نه اینکه شما جایی به سوگواری بروید!