حکایت فارسی | حکایت فارسی قدیمی

حکایت‌های جالب و آموزنده از ملانصرالدین و بهلول | حکایتهایی که نخوانده‌اید

امیدواریم از خواندن این حکایت‌ها لذت برده و از درس‌های آن‌ها بهره‌مند شوید.
کد خبر: 12306
حکایت‌های جالب و آموزنده از ملانصرالدین و بهلول | حکایتهایی که نخوانده‌اید

حکایت‌های ملانصرالدین و بهلول نه تنها جذاب و سرگرم‌کننده هستند، بلکه حاوی درس‌ها و نکات عمیقی نیز می‌باشند. این حکایت‌ها به ما یادآوری می‌کنند که درک و فهم درست مسائل نیاز به تفکر عمیق و نگاه دقیق به اطراف دارد. با خنده و طنز، این حکایت‌ها توانسته‌اند پیام‌های مهمی را به ما منتقل کنند. امیدواریم از خواندن این حکایت‌ها لذت برده و از درس‌های آن‌ها بهره‌مند شوید.


حکایت‌های ملانصرالدین

1. خر ملانصرالدین روزی ملانصرالدین در بازار خر خود را گم کرد. به هر طرف که نگاه می‌کرد، خری دیده نمی‌شد. ملا با نگرانی شروع به جستجو کرد و از هر کسی که می‌دید، پرسید: «خر من را ندیده‌اید؟» یکی از دوستانش که او را دید، پرسید: «ملّا، چرا انقدر ناراحتی؟» ملانصرالدین با آرامش پاسخ داد: «دوست عزیز، اگر خر من را پیدا نکنم، همه به من می‌خندند؛ ولی اگر او را پیدا کنم، من به همه می‌خندم!»

2. ملا و قاضی روزی ملانصرالدین به دادگاه رفت و به قاضی گفت: «قاضی، مردم می‌گویند من دیوانه‌ام. لطفاً به من کمک کنید.» قاضی گفت: «چرا فکر می‌کنی که مردم تو را دیوانه می‌دانند؟» ملّا پاسخ داد: «چون هر وقت از من سؤال می‌پرسند، من همیشه پاسخی دارم که هیچ کس نمی‌پسندد.» قاضی گفت: «خوب، شاید باید جواب‌های بهتری بدهی.» ملّا با خنده گفت: «قاضی، تو نمی‌فهمی. من پاسخ‌های عالی می‌دهم، مشکل از فهم مردم است!»

3. ملا و گوسفند دزدیده شده روزی گوسفندی از ملانصرالدین دزدیده شد. او به دنبال گوسفندش به میدان شهر رفت و شروع به فریاد زدن کرد: «گوسفند من را دزدیده‌اند! کمک کنید آن را پیدا کنم!» یکی از همسایگانش گفت: «ملا، چرا اینقدر شلوغ می‌کنی؟ فقط یک گوسفند است.» ملانصرالدین پاسخ داد: «اگر امروز گوسفندم را دزدیده‌اند و من ساکت بمانم، فردا گاو و پس‌فردا خودم را هم می‌دزدند!»

4. ملانصرالدین و کلاه نو ملانصرالدین روزی کلاه نو خرید و به خانه آمد. همسرش با تعجب گفت: «این کلاه چقدر زیباست! چرا قبلاً از این کلاه‌ها نمی‌خریدی؟» ملا جواب داد: «کلاه نو است، ولی عقل قدیم!» همسرش پرسید: «چرا؟» ملا با خنده گفت: «عقل قدیم من اجازه نمی‌داد پول زیادی برای کلاه بدهم، ولی حالا که همه می‌گویند باید نوگرایی کنم، مجبور شدم!»

حکایت‌های بهلول

1. بهلول و خانه آخرت روزی بهلول در قبرستان مشغول قدم زدن بود که فردی از او پرسید: «بهلول، اینجا چه می‌کنی؟» بهلول پاسخ داد: «این‌ها دوستان من هستند. هر وقت به دیدن آن‌ها می‌آیم، چیزی نمی‌خواهند و هر وقت می‌روم، از من شکایتی ندارند.»

2. بهلول و خلیفه یک روز بهلول نزد خلیفه رفت و گفت: «ای خلیفه، می‌خواهم حکمی بدهم که هیچ کس نتواند آن را تغییر دهد.» خلیفه گفت: «چگونه می‌خواهی چنین حکمی بدهی؟» بهلول پاسخ داد: «من می‌گویم که هر کسی که به این دنیا آمده، روزی خواهد رفت. این حکمی است که هیچ کس نمی‌تواند آن را تغییر دهد.»

3. بهلول و زن دانا روزی زنی به بهلول گفت: «بهلول، چرا همیشه در خیابان‌ها پرسه می‌زنی و به کارهای دیگران دخالت می‌کنی؟» بهلول با خنده پاسخ داد: «من در خیابان‌ها پرسه می‌زنم تا از مردم بیاموزم و به کارهایشان دقت کنم. شاید روزی بتوانم چیزی به آن‌ها بیاموزم که خودشان نمی‌دانند.»

4. بهلول و سوال سخت روزی بهلول نزد خلیفه رفت و خلیفه از او پرسید: «بهلول، اگر تو به جای من بودی، چه می‌کردی؟» بهلول با خنده پاسخ داد: «من اگر به جای تو بودم، اول از همه بهلول را وزیر می‌کردم، چون بهلول می‌داند چگونه با مردم صحبت کند و مسائل را حل کند!»

5. بهلول و تاجر روزی تاجری به بهلول گفت: «بهلول، چرا همیشه در خیابان‌ها پرسه می‌زنی و به کارهای دیگران دخالت می‌کنی؟» بهلول پاسخ داد: «من در خیابان‌ها پرسه می‌زنم تا از مردم بیاموزم و به کارهایشان دقت کنم. شاید روزی بتوانم چیزی به آن‌ها بیاموزم که خودشان نمی‌دانند.»

6. بهلول و دیوانگی روزی بهلول نزد خلیفه رفت و خلیفه از او پرسید: «بهلول، چرا مردم تو را دیوانه می‌دانند؟» بهلول پاسخ داد: «مردم چون نمی‌فهمند من چه می‌گویم، مرا دیوانه می‌دانند. ولی من می‌دانم که آن‌ها چه می‌گویند و چه می‌خواهند!»

 




کپی لینک کوتاه خبر: https://tarfandeto.ir/d/4bgp83

پربیننده ترین




اخبار داغ