حکایتهای خندهدار و طنز از عبید زاکانی | از دماغ بزرگ تا شرط آزادی
عبیدالله زاکانی شاعر، نویسنده، طنزپرداز و قصهسرای ایرانی قرن هشتم هجری است. او را از بزرگترین طنزپردازان ایرانی میدانند و برخی او را به عنوان پدر طنز ایرانی میشناسند.
عبید زاکانی در قزوین به دنیا آمد و در شیراز نزد بزرگترین استادان آن زمان مشغول تحصیل و یادگیری شد. او در جوانی به بغداد رفت و در آنجا با شاعران و نویسندگان بزرگی آشنا شد.
عبید زاکانی در آثار خود از موضوعات مختلفی مانند سیاست، اجتماع، اخلاق و دین طنز میساخت. او با استفاده از زبانی ساده و شیوا و با بهرهگیری از آرایههای ادبی، حکایتها و داستانهای طنزآمیزی را خلق کرد که هنوز هم پس از قرنها خواندن آنها لذتبخش است.
نهایت خساست:
بزرگی که در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع کرد. جگرگوشگان خود را حاضر کرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در کسب مال، زحمتهای سفر و حضر کشیدهام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشردهام، هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید.
اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا میخواهد، هرگز به مکر آن فریب نخورید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.
اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس کنم، بدان توجه نباید کرد که آن را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا که آن را شیطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.
شرط آزادی:
یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو می باشم و اگر البته خیری در خاطر می گذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.
در میان اخبار
جنازه:
جنازه ای را بر راهی می بردند. درویشی با پسر برسر راه ایستاده بودند.
پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی
گفت کجایش می برند؟
گفت: به جایی که نه خوردنی و نه پوشیدنی. نه نان و نه آب. نه هیزم . نه آتش. نه زر. نه سیم. نه بوریا . نه گلیم.
گفت: بابا مگر به خانه ما می برندش؟!!
داستان با حال دماغ بزرگ
مردی که دماغ بزرگی داشت ، قصد داشت ازدواج کند . مرد به زنی که برای ازدواج انتخاب کرده بود گفت : تو از ویژگی های شایسته ی من خبر نداری.
من در معاشرت بزرگوار هستم و در شرایط دشوار بسیار صبورم. زن گفت: من در بردباری تو در سختی ها شک ندارم زیراچهل سال است که تو این دماغ را روی صورت خود حمل می کنی!